محل تبلیغات شما



بیا بیا که به سر، باز هم هوای تو دارم
به سر هوای تو دارم، به دل وفای تو دارم

مرا سری‌ست پر از شور و التهاب جوانی
که آرزوی نثارش به خاک پای تو دارم

چو گل نشسته به خون و چو غنچه بسته دهانم
چو لاله بر دل خود، داغ از جفای تو دارم

بلای جان منت آفرید و کرد اسیرم
شکایت از تو ندارم، که از خدای تو دارم

به هجر کرده دلم خو، طمع ز وصل بریدم
که درد عشق تو را خوشتر از دوای تو دارم

به خامشی هوس سوختن، چو شمع نمودم
به زندگی طلب مردن از برای تو دارم

خطا نکردم و کشتی مرا به تیر نگاهت
عجب ز تیر نشانگیر بی خطای تو دارم

به دام من دل شیران شرزه بود فتاده
غزال من! چه شد اکنون که سر به پای تو دارم؟

نکرد رحم به من گرچه دید تشنه وصلم
همیشه این گله زان لعل جانفزای تو دارم

دلم ز غم پر و جامم ز باده، جای تو خالی
که بنگری که چه همصحبتی به جای تو دارم

به پیشت ار چه خموشم، ولیکن از تو چه پنهان
که با خیال تو گفتار در خفای تو دارم 


به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری
به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری

نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت
نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری

تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی
تو چه آتشی که آبم ز جگر دریغ داری

ندهیم تار مویی که میان جان ببندم
نه غلام عشقم از من چه کمر دریغ داری

دم وصل را نخواهی که رسد به سینه من
نفس بهشتیان را ز سقر دریغ داری

دل کشته من اینجا به خیال توست زنده
چه سبب خیالت از من به سفر دریغ داری

به امید تو بسا شب که به روز کردم از غم
تو چرا نسیمت از من به سحر دریغ داری

کم من گرفتی آخر نبود کم از سلامی
به عیار نیک مردان کمی ار دریغ داری

سوی تو شفیع خواهم که برم برای وصلی
نبرم شفیع ترسم که مگر دریغ داری

چه طمع کنم کنارت که نیرزمت به بوسی
چه طلب کنم مفرح که شکر دریغ داری

به وفاش کوش خاقانی اگرچه درنگیرد
نه که دین و دل بدادی سر و زر دریغ داری

 


بیا بیا دلدار من دلدار من
درآ درآ در کار من در کار من
تویی تویی گار من گار من
بگو بگو اسرار من اسرار من

چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست
تا درد عاشقی نچشد مرد مرد نیست

آغاز عشق یک نظرش با حلاوتست
انجام عشق جز غم و جز آه سرد نیست

عشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم
با هر که عشق جفت ست زین هر دو فرد نیست

شهدیست با شرنگ و نشاطی‌ست با تعب
داروی دردناکست آنرا که درد نیست

آنکس که عشق بازد و جهان بازد و جهان
بنمای عاشقی که رخ از عشق زرد نیست

چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست
تا درد عاشقی نچشد مرد مرد نیست

آغاز عشق یک نظرش با حلاوتست
انجام عشق جز غم و جز آه سرد نیست

عشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم
با هر که عشق جفت ست زین هر دو فرد نیست

شهدیست با شرنگ و نشاطی‌ست با تعب
داروی دردناکست آنرا که درد نیست

آنکس که عشق بازد و جهان بازد و جهان
بنمای عاشقی که رخ از عشق زرد نیست

سنایی


چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غم خوش به جهان ازا ین چه خوشتر
تو چه دادیَم که گویم که از آن به‌اَم ندادی

چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین
به از این در تماشا که به روی من گشادی

تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟

همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی

ز کدام ره رسیدی ز. کدام در گذشتی
که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی

به سر بلندت‌ای سرو که در شب زمین‌کن
نفس سپیده داند که چه راست ایستادی

به کرانه‌های معنی نرسد سخن چه گویم

که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی

هوشنگ ابتهاج


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نماد در کتاب شازده کوچولو